درآمد ماهیانه یک زبالهگرد چقدر است؟
صفحه نمایش باسکول. عدد ۲۳.۳۰۰ را نشان میدهد؛ ۲۳ کیلو و ۳۰۰ گرم. سیروس، گونی تا خرخره پر از بطری پلاستیکی نوشابه و آب و پاکت کاغذی شیر و مقوای کارتن را از روی صفحه باسکول پایین میکشد و رو میکند به حمید که روبهروی باسکول ایستاده و مردمک چشمش میدود بین صفحه نمایش باسکول و گونی پلاستیکی و میپراند «۲۳ کیلو.» سر میبرد در صفحه دفترچهاش و زیر ۲۸ و ۱۸ و ۲۶، یک ۲۳ هم اضافه میکند و روی هوا و زیر لب، جمع میزند و ده بر یک میکند و یک رقم رند درمیآورد «شد ۹۲ کیلو درهم. ۳۲۲ تومن.» از دسته ده هزاریها، ۳۲ تا میشمرد و میگذارد کف دست حمید و میگوید: «راضی باشی دو هزاری رو بدم به شاگردم. امروز هیچی دشت نداشت.»
حمید یکی از دهها مردی است که این روزها با جمع کردن زبالههای قابل فروش از سطلهای پسماند کنار خیابان، خرج خانوادهشان را درمیآورند. حمید، تا ۶ ماه قبل، یک مغازه لوازم خانگی داشت؛ اول خیابان تختی، نازیآباد شرقی. مغازه، هنوز هم هست، هنوز هم لوازم خانگی دارد، اما حمید دیگر صاحبش نیست.
فرزند تربتجام است و ۱۰ سال قبل به تهران آمد وقتی دو بچه داشت. از بیکاری تربت فرار کرده بود و حالا باید برای نان ۶ نفر، زبالههای پایتخت را زیر و رو کند و از دورریز مردم، به دردبخورش را بقاپد زودتر از صدها رقیب گونیکش؛ همانها که زمستان پارسال وقتی مصمم شده بود برای واگذار کردن مغازه، کنجکاو درآمدشان شد و یادش دادند که هر رقم زباله قیمت خودش را دارد و اگر میخواهد سرش کلاه نرود باید حوصله کند و هر چه از داخل کیسههای زباله پیدا میکند، به تفکیک فلزی و غیرفلزی جدا کند وگرنه یکسره بریزد داخل گونی و درهم از قرار کیلویی ۳ هزار و ۴ هزار بفروشد.
شبی ۹۰ تا ۹۵ کیلو زباله جمع می کنم
«بار اول خیلی سخت بود. اصلا نتونستم دست به کیسهها بزنم. نزدیک نیمه شب رفتم که کسی منو نبینه. رفتم سراغ سطلی توی یه خیابون خلوت. پر بود از کیسه آشغال. کیسهها رو از سطل درآوردم و خالی کردم کف پیادهرو. چراغ موبایلم رو گرفتم روی زبالهها. مقوا و قوطی و پلاستیک رو لابهلای پوشک کثیف و تفاله میوه و آشغال سبزی میدیدم ولی نمیتونستم دست بزنم. بوی گندش حالم رو بههم زد. کنار همون زبالهها بالا آوردم. رفتم دورتر نشستم کف خیابون و زدم زیر گریه.همون وقت رفتگر شهرداری از سر خیابون اومد و شروع کرد به جارو زدن. رسید به جایی که من نشسته بودم. نگاهِ من کرد و نگاهِ زبالههای کف پیادهرو. پرسید پدر جان دنبال چیزی میگردی؟ چی بهش میگفتم؟ توی زبالهها دنبال نون میگشتم؟ دنبال پول؟ جاروشو گرفتم زبالهها رو ریختم توی کیسهها و انداختم توی سطل و اون تیکه پیادهرو رو خودم جارو زدم. فردای همون شب، یک جفت دستکش با خودم آوردم و رفتم سراغ همون سطل. اون شب، ۸۰ کیلو جمع کردم. ۲۸ شهریور میشه ۴ ماه که زباله جمع میکنم و میفروشم برای خرج زن و بچهام. الان شبی ۹۰، ۹۵ کیلو جمع میکنم.»
حمید هر روز از ساعت ۴ و ۵ عصر از خانه بیرون میزند و تا دو ساعت بعد از نیمه شب، اتاق پرایدش؛ غیر از همان تکه جای راننده، لبالب کیسههای پر از بطری پلاستیکی و مقوای کارتن و قوطی فلزی میشود که ظهر فردا میبرد گاراژ ته مشیریه میفروشد.
پدر و مادر، خواهر و برادرش به قوم و خویشها گفتهاند حمید مغازه را واگذار کرده و سرمایهاش را با یک کاسب شریک شده. در این ۴ ماه، همسرش دایم گریه میکند و دختر و پسر بزرگش؛ بچههای ۱۶ ساله و ۱۴ ساله، روزه سکوت گرفتهاند و جز حرفهای خیلی خیلی معمولی و آن هم به قد چند کلمه، چیزی نمیگویند. یکی از ظهرهایی که راهی گاراژ سیروس بوده، سر کوچه با همسایه طبقه پایین خانهشان شاخ به شاخ شده. «ظاهرا منو نگاه میکرد ولی میدیدم چشمش به این همه کیسه پر از بطری و قوطی بود. چیزی نپرسید البته. کاری نیست که بتونی پنهانش کنی. باید زندگی رو اداره کنم.»
درآمد خالص هر شب
حساب میکند که با پول بنزین و جریمه دوربینهای راهنمایی رانندگی و خرج ماشین و رِند بازیهای سیروس گاراژدار که وزن زبالهها را به نفع جیب خودش رُند میکند و خفتگیری گاه و بیگاه زبالهدزدها، درآمد خالص هر شب، ۲۰۰ تا ۲۲۰ هزار تومان است؛ رقمی برای گذران فقیرانه امور شکم یک خانواده ۷ نفره و نه بیشتر.«امسال کلاس زبان دختر و پسرم رو قطع کردم. روی میز صبحونه ما همیشه ۶ رقم مربا و کره و خامه و تخممرغ و دو، سه جور نون بود. حالا فقط نون لواش و پنیر و چای سر سفره است. قبلا هفتهای ۳ تا مرغ میگرفتم، الان هر دو، سه هفته یکبار، یه دونه مرغ میخرم و بیشتر وقتا، غذای حاضری و ساده میخوریم. برنج و گوشت که گرونه و خیلی وقته نخریدم. بیشتر با نون خودمونو سیر میکنیم.»
شب و روز این ۴ ماه، بدترین خاطره ۴۵ سال عمر حمید است؛ پر از لحظههای ناتوانی از چشم در چشم شدن با بچه و همسر و پدر و خواهر، پر از هولِ هجوم طلبکارها، پر از ترسِ تصادف و دزدیده شدن پرایدی که هنوز از نزول قسطهایش ۲۰ ماه باقی مانده، پر از نگرانی بدتر شدن روزگار از همینی که هست.«نمیدونم تا چند وقت میتونم به این وضع ادامه بدم. تا زندهام یادم نمیره این شبا رو.»
همه گاراژهای خرید زباله بازیافتی خیابان فرحآباد تعطیل است. خیابان فرحآباد، عمود است به کوچه اوراقچیهای میدان شوش. هم خیابان و هم کوچه، مرکز تعمیر موتوسیکلت و گازسوز کردن ماشین سواری است و پر از اتاقهای اجارهای ۶ متری و ۱۲ متری ارزانقیمت زیر سقف ساختمانهای پوسیده.
خرید ضایعات فلزی به بالاترین قیمت
تا چند ماه قبل، از خیابان فرحآباد که رد میشدی، از درگاه و قاب پنجرهای که سرک میکشیدی، ۱۰ تا و ۱۵ تا در میان، باسکول بود که گونی پلاستیکی زباله بازیافتی وزن میکرد و اسکناس بود که شمارش میشد و سه چرخه و آدم بود که بار بر زمین گذاشته، برای ۲۰ تومان و ۳۰ تومانی که در جیب میسُراند، چاه و چاله میکند. حالا، سر ظهر شهریور، سر تا ته خیابانی به این درازی، یک گاراژ خرید زباله باز نیست؛ کرکرهها، همه کشیده. شک میکنم که از کی ساعت کاردار شدهاند گاراژهایی که خواب نداشتند. در عوض، لابهلای هر ۱۰ تا یا ۱۵ تا تعمیرگاه موتوسیکلت، تابلوی فلزی سردر گاراژ زدهاند که «خرید ضایعات فلزی به بالاترین قیمت.»
جلوی یکی از همین گاراژها، مردی روی چهارپایه کوتاهی نشسته و با تکه بلندی از گلگیر اسقاطی ماشین کلنجار میرود که فلز و پلاستیک را به زور پیچ گوشتی از هم سوا کند. پشت سرش، داخل گاراژ تاریک، تا جایی که چشم میبیند، انبوهی از خردهتکههای فلزی درهم گره خورده و دیوار دود زده گاراژ، از ترشحات برادههای فلز، میدرخشد.
کنار پای مرد، یک تشت بزرگ است پر از تکه شکستههای گلگیر و بطری شیشهای و کابل توخالی. انگار سطل آشغال. مرد همینطور که کله پیچگوشتی را در درزهای گلگیر اهرم میکند تا بست کارخانه را بشکند، میگوید هیچ رقم خرید از غیر آشنا ندارد و هیچ رقم خرید غیر فلز ندارد و حوصله جواب دادن به مامور آگاهی بابت منشا و منبع آهن قراضه و سیم مسی مشکوک هم ندارد.
میگوید از علت تعطیلی گاراژهای خرید زباله بازیافتی هم بیخبر است، چون نه زباله میخرد و نه از آدم معتاد خرید میکند. مرد چرک و بداخلاقی است که با هر «نمیدونم» که با منت از شکاف لبهایش ول میکند، ابروهایش تاب بیشتری برمیدارد. درنهایت، بدون اینکه دل از گلگیر شکسته و دسته پیچگوشتی بکند، دست چپش را در مسیر جنوب به شمال حرکت میدهد که بروم از بقیه کاسبها بپرسم.
دنبال یکی از گاراژهایی میگردم که یادم مانده نبش یک کوچه بود و کف گاراژ، چند پله پایینتر از سطح خیابان بود و وارد گاراژ که میشدی، کف کفشت میچسبید به شیرابه ماسیده به موزاییکها و اولین چشماندازت، دیوارهای دودزده مگس پوش بود و از بوی گند زبالههای تازه نفس، تک سرفه میزدی. گاراژ، هنوز سرجاست.
درگاهش پشت پارچه کثیف ضخیمی در حکم پرده استتار شده. پارچه را پس میزنم؛ این هم شده تعمیرگاه موتوسیکلت. سه موتور هوندای غول پیکر کف گاراژ خواباندهاند و جای پای اضافه نیست. در جواب نگاه خیره مردی که از پشت دخل گردن کشیده و پسر جوانی که از پشت یکی از غولهای هوندا بلند میشود، توضیح میدهم که دنبال گاراژهای خرید بازیافت میگردم و یادم هست این خیابان چند گاراژ داشت. پسر جوان میگوید همهشان با دستور شهرداری تعطیل شدهاند.
میگوید زمستان پارسال، ماموران شهرداری آمدند و کرکره همهشان را پایین کشیدند و گفتند از این به بعد خرید و فروش زباله تعطیل. میگوید بعد از آن روز، همه گاراژها شدند یک چیز دیگر؛ تعمیرگاه موتور، خرید ضایعات فلز، فروش قطعات یدکی و هر چیزی غیر از خرید زباله بازیافتی.
فاصله میدان شوش تا راهآهن، پلاک به پلاک مغازههای کوچک و بزرگ خرید ضایعات فلزی است؛ مس، برنج، آلومینیوم. خرید و فروش ضایعات فلزی سود دلچسبی دارد و بازارش هیچوقت کساد نیست حتی اگر هفتهها بگذرد و در عرضه جهانی، آب از آب تکان نخورد.
به همین دلیل است که فاصله میدان شوش تا راهآهن شبیه شعبه دوم بازار خلازیر شده. بینشان که بگردی، اما خریدار پسماند هم پیدا میشود. مثل فریدون که زبالههای بازیافتی محمد را میخرد؛ پنهانی و بیهیاهو. محمد، پسرک ۷ ساله ریز جثهای بود که وقتی از پل عابر میدان شوش پایین میآمدم دیدم از داخل سطل زباله بیرون پرید و هر چه از سطل جسته بود انداخت توی دهان گونی پلاستیکی که زیر پایه پل پنهان کرده بود و دهانه گونی را گرهای به توان دستهای کوچکش زد و کله پیچ خورده گونی را به کول راست گرفت و دست چپش را هم پیچاند داخل درزهای از هم دریده کمر گونی که حائل باشد و گونی نیفتد.
از میدان شوش تا گاراژ فریدون، ۲۰ دقیقه پیاده روی بود. بچه وقتی به گاراژ فریدون رسید، قطرههای درشت عرق کل صورت کوچکش را پوشانده بود. تا محتویات گونی را خالی و تفکیک کند، فریدون گفت که این بچه هرروز صبح زود از باغ آذری، از خانهشان پیاده راه میافتد تا برسد میدان شوش. روزی ۴ یا ۵ بار گونیاش را پر و خالی میکند و غروب که بازار ظروف شوش تعطیل میشود، پیاده به خانه برمیگردد.
محمد تنها نانآور خانواده بود؛ خانوادهای تشکیل شده از محمد و پدر معتادش که خرج موادش را محمد میداد. فریدون مرد مهربانی بود. میدانست درد اعتیاد و رنج کار از سن کودکی چیست. فریدون، هم از کودکی کار کرده بود و هم معتاد بود. وقتی محمد کیسه قوطیهای آلومینیومی نوشابه را سر داد روی صفحه باسکول، صفحه نمایشگر باسکول عدد ۳.۵ را نشان میداد؛ ۳ کیلو و ۵۰۰ گرم. فریدون روی صفحه دفترچهاش نوشت «۴ کیلو.»
وانت با سرعت ۱۰ کیلومتر در ساعت راه میرود. کف فرعیهای خیابان خلازیر آسفالت ندارد و همه، خاک و کلوخ است. در فرعیهای تاریک خلازیر، فقط چراغ گاراژ حیدر روشن است.
حاصل سه شب زباله گردی
معصوم تعریف میکرد که این ۵ ماه و ۶ ماه، زیاد دیده ماشین شخصی و آدمهای «معتبر» که زباله بازیافتی بار ماشینشان کردهاند و آوردهاند برای فروش. صاحب وانت را میشناخت. مرتضی، راننده وانت بود که هر دو، سه شب یکبار ۷۰ هزار تومان از مهرداد میگرفت و بار زبالههای چند روزهاش را تا خلازیر میآورد.
۸ تا گونی از اتاق وانت مرتضی میرود روی صفحه باسکول. مهرداد و معصوم چشمشان به نمایشگر باسکول است و معصوم، وزن هر گونی را بدخط و کج و کوله در صفحه دفترچه مینویسد. جمع و ضرب عددها به اینجا میرسد که مهرداد بابت ۳ کیلو فلز، ۲۰ کیلو پلاستیک و ۱۲ کیلو مقوا، ۲۷ اسکناس ۱۰ هزاری از معصوم میگیرد و سوار وانت میشود.
این، حاصل سه شب زبالهگردی مهرداد بود؛ ۲۷۰ هزار تومان. مهرداد هر شب، از تاریکی هوا تا روشنی آسمان در خیابانهای اطراف خانه و محلهاش میگردد و از سطلهای زباله، مقوای کارتن و قوطی و بطری فلزی و پلاستیکی جمع میکند.
اگر خوششانس باشد، گاهی تکهای فلز گرانقیمت گیرش میآید؛ میلگردی که بیهوا از درگاهی و دیواری بیرون زده و آماده است برای بریده شدن! کابل برقی رها شده! که اگر نباشد هم هیچ خانهای بینور نمیماند، اما در عوض، آن همه رشته تنیده مس داخل کابل، به گاراژ و باسکول حیدر که برسد، سفره مهرداد روشن میشود.
«تا ۶ ماه نتونستم دست به زبالهها بزنم. چند بار رفتم بالا سر سطلا، حتی نتونستم توی سطل دست ببرم. حالت تهوع میگرفتم. یه رفیقی داشتم توی کشتارگاه کار میکرد. عادت داشت به کثافت. راضی شد شبی ۱۰ هزار تومن بگیره و با هم بریم پای سطل و کیسهها رو خالی کنه و به دردبخورهاش رو بریزه توی گونی. گونی رو میآوردیم خونه و میبردم انباری. اونجا دستکش به دست، از هم سوا میکردم. این وانتی رو هم رفیقم پیدا کرد. ضایعات کشتارگاه رو میبرد برای پناهگاه سگای ولگرد. بعد ۶ ماه، وقتی سوا کردن زبالهها برام عادی شد، خودم رفتم سر سطل. میریختم کف خیابون و جدا میکردم و گونی به کولم میاومدم خونه.»
در این خیابان چرک با آن آسفالت آبلهزدهاش، قیمت جهانی فلزات حکومت میکند. ۲ ساعت گذشته از ظهر ۱۳ شهریور، آهن کیلویی ۸۵۰۰ تومان، برنج کیلویی ۲۰۰ هزار تومان، مس کیلویی ۵۰۰ هزار تومان و آلومینیوم کیلویی ۵۸ هزار تومان مشتری و دلال داشت و برای کارخانه شمش شهر ری و اصفهان و رشت بارگیری میشد، اما هیچ کدام از کاسبها نمیدانستند صبح ۱۴ شهریور چه در انتظار دخلشان خواهد بود.
صاحب گاراژی که سیم پیچ مسی دور یک ترانس را با سیم چین میشکافت میگفت کاسبهای این خیابان بابت هر تکه فلزی که بخرند یک عکس از کارت ملی فروشنده میگیرند که به پلیس و مامور آگاهی نشان بدهند وگرنه مغازهشان پلمب میشود و به اتهام مالخری میروند بازداشتگاه.
«همه مغازههای این خیابون جواز دارن. هیچ کدوم نمیخوان گیر پلیس بیفتن. نمیارزه یعنی. حداقل ماهی ۴۰ میلیون تومن خرج هر مغازه است. از اجاره مغازه بگیر تا حقوق کارگر و مالیات و بیمه حوادث. صاحب ملک و اداره مالیات هیچ رحمی ندارن. اجارهشونو میخوان و مالیاتشونو. بنده با سند و مدرک کاسبی میکنم که گیر نیفتم.
شما میای این ترانس رو به من میفروشی و میری. یک ساعت بعد مامور کلانتری میاد ترانس رو دست من میبینه و میپرسه ۵۰۰ گرم مس خالص رو از کجا آوردم. باید بتونم ثابت کنم این جنس دزدی نبوده وگرنه جلبم میکنه میبره بازداشت. توی این شهر بازار مالخری زیاده. اونی که کاسب این راه باشه، اینجا نمیاد. میدونه جنس دزدی رو کجا ببره آب کنه.»
ضایعاتفروشهای چغر از دود لحیم و براده فلز و غبار گودهای خاک رس کورههای فراموش شده، در این ۵ ماه انواع ماشین سواری دیدهاند که با اتاق پر از قوطی فلزی و مقوا و بطری پلاستیکی، سراغ از گاراژهای زباله بازیافتی گرفته. جلوی یکی از مغازههای خرید ضایعات فلزی، انبوهی شیرآلات ساختمانی ریختهاند.
صاحب مغازه میگوید شیرآلات ساختمانی از جنس برنج است و خریدار نقد دارد. میرود داخل مغازه و گونی به دست بیرون میآید و گونی را به جوانکی میدهد که شیرآلات را از کف زمین جمع کند.
«پژو ۴۰۵ اومده، سمند اومده، رانا اومده، ال ۹۰ اومده، پژو ۲۰۶ و ۲۰۷ و ۲۰۸ اومده، بیشتر از همه، پراید اومده. تک میان، با خانواده میان. یه بار که بیان، نشونی رو یاد میگیرن. تقصیر ندارن مردم. با حقوق ۵ تومن ۶ تومن چه کنن؟ حداقل میاد زباله میفروشه ۲۰۰ تومن ۱۰۰ تومن گیرش میاد. هفتهای یه بار بیاد و ۲۰۰ تومن ۳۰۰ تومن زباله بفروشه خرج گوشت و مرغ یه ماه خانوادهاش در میاد. کار قشنگی نیست. کار تمیزی نیست. کار شرافتمندانهای نیست. ولی وقتی بابا باشی و بچهات حسرت خورش با گوشت داره چه کنی؟ میری بالای سطل با یه گونی و ۴ تا تیکه ضایعات جمع میکنی که خرج اون خورش در بیاد.»
گاراژهای خرید بازیافت خلازیر، آنهایی که کار میکنند، ته و دورافتاده است. هر چه جلوی چشم بوده تعطیل شده، مثل گاراژهای خیابان فرحآباد. نزدیک باغ انگوری، چند گاراژ کار میکنند.
یکی حلب خالی روغن نباتی میخرد، یکی مقوا و کاغذ باطله میخرد، بقیه هم درهم از قسم پلاستیک و آلومینیوم. صاحب هر گاراژ، ایرانی است، اما مستاجرانش که همیشه و شبانهروزی در گاراژ هستند، افغانی و همه هم بدون کارت اقامت و همه هم جسته از گردنه راهزنیهای پشت و پیش مرز ایران و افغانستان و همه هم جوان. جوان که فرز و تیز کار کنند.
زبالهفروشی مردمِ به قول معصوم «معتبر» از چشم این پسرها پنهان نمانده و آنها هم زیاد دیدهاند این چند ماه ماشین شخصیهایی که ۷۰ کیلو و ۵۰ کیلو و ۹۰ کیلو زباله بازیافتی میآورد و کف گاراژ خالی میکند و بدون کلمه حرفی، وزن بارش حساب میشود و پول نقد میگیرد و میرود. یکی از بچه افغانیها که گونیهای غول پیکر را هل میداد تا ردیف و نظم سِرهها از ناسرهها به هم نخورد، همانطور که مثل ستون خودش را چسباند به دیواره گونی که قدش بلندتر از قامت خودش بود و گونی را روی آسفالت سوخته از شیرابه، به خط کرد گفت: «خرج ۱۱ نفر خانواده من از همین زباله در میاد. ۶ تا آبجی دارم، دو تا داداش، مادر و پدر.»